شام شکستگان را هرگز سحر نباشد


وز روز تیره روزان تاریکتر نباشد

هر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد


وانکو ز پا درآمد در بند سر نباشد

پیر شرابخانه از بادهٔ مغانه


تا بیخبر نگردد صاحب خبر نباشد

در بزم درد نوشان زهد و ورع نگنجد


در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد

هر کو رخ تو جوید از مه سخن نگوید


وانکو قد تو بیند کوته نظر نباشد

در اشک و روی زردم سهلست اگر ببینی


زانرو که چشم نرگس بر سیم و زر نباشد

یک شمه زین شمائل در شاخ گل نیابی


یک ذره زین ملاحت در ماه و خور نباشد

مطبوع تر ز قدت سرو سهی نخیزد


شیرین تر از دهانت تنگ شکر نباشد

چون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض


یعنی قمر به عقرب روز سفر نباشد

گفتم دل من از خون دریاست گفت آری


همچون دل تو بحری در هیچ بر نباشد

گفتم که روز عمرم شد تیره گفت خواجو


بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد